آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته
بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی
جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش
خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد.
وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت:
" مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به
جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بقیشو توی ادامه مطلب بخونید ...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 113 صفحه بعد
عضو شوید
عضویت سریع